Sunday, January 23, 2011

اندر جدال مورچه ومورچه خوار

طبق روال باطل این ایام تو اتاقم نشسته بودم، که یک دفعه احساس کردم جای یک عده اینجا خالی است، حدود هشتصد نفر!
کمی فکر کردم ببینم کیا نند یادم آمد چهار ماه پیش یا که پنج ، اینجا پر مورچه بود... حالا پس چرا نیستند! که یادم آمد مورچه ها زمستانها بیرون نمی آیند... میروند خانه شان وبساط ذخیره ای که جمع کردن را چاق می کنند و میزنند تو فاز عشق حال...
آره یادم است در ورودی خا نه شان پشت تختی است که بشار اسد به من هدیه داده بود! می روم  آرام تخت را کنار میزنم و سوراخ را پیدا می کنم... تو ورودی که خبری نیست! سرم را خم می کنم  که داخل را ببینم... بعله پفیو..زها داخل نشسته اند بخاری را هم روشن کرده اند دارند آب پرتقال می خورند وبازی ایران و کره را نگاه می کنند وفحش است که به قطبی واجدادش  نسار می کنند!
آقا آمدم برگردم که این موبایل لعنتی  بنا به ونگ گذاشت ... اینا هم فهمیدن من پشت درهستم من هم برای این که زایع نشوم در زدم رفتم تو گفتم: آقایان آمده بودم سری بزنم ببینم کجایید! پیداتان نیست... واین جور حرفها ... آنها هم گفتند: نه بابا! بیا تو ... خوش آمدی... بشین... چای آوردند و... یک ده دقیقه ای گذشت ما هم رفتیم تو نخ بازی ایران کره... دیگه هواسم پرت شد... فقط یادم ماند ببینم کی بوده که زنگ زده گوشی را نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه ،با خودم گفتم لابد یکی از بچه هاست دیگه! اس. ام.اس زدم فلان جا هستم داریم با بچه ها قلیان می کشیم وفوتبال نگاه می کنیم خواستی بیا این جا!
خلاصه فوتبال تمام شد... همه اعصابها خورد، داشتیم فحاشی می کردیم که خبر آوردند مذاکرات ترکیه هم شکست خورد... دیگه همه قاتی کردند! فحش بود که به این قطبی وجلیلی می دادند!
 درهمین خلال بود که یادم آمد راستی بگذار ببینم این کی بود بی موقع زنگ زد شماره را نگاه کردم، کمی فکر کردم... وقتی یادم آمد شماره کیه به ابولفضل مو رو تنم سیخ شد... می دانید شماره کی بود!... مورچه خوار... اس. ام. اس داده بودم که بلند شه بیاد اینجا...
 در می زدند یکی از مورچه ها رفت در را باز کند...چند ثانیه بعد دیدم یا امام رضا کار کشیده به قمه وقمه کشی.. آمدن من را هم بزنند وگفتند: ما از اول به تو شک داشتیم یادته پارسال نفت ریختی تو لونه ما دیو...ث... حالا هم زنگ زدی این رفیق ک... مثبت را گفتی بیاد اینجا...  من هم نا مردی نکردم زنگ زدم بشار و بچه های نصر الله لبنان  ریختن با با تو..م تا صبح زدیدمشان فقط این وسط مورچه خوار بود که شهید(به گاه) رفت ،یا شد که بدبخت روحش هم از قضیه خبر نداشت!

No comments:

Post a Comment