Wednesday, February 2, 2011

دامن خدا

تو قطار نشسته ام، هیچ کس هم اینجا نیست دارم از داخل قاب پنجره بیرون را نگاه می کنم هوایه عجیبی است ، ابر سیاه وبزگی پهنه وسیع آسمان را پوشانده فقط از سمت غرب جایی که خورشید در حال غروب است هوا صاف مانده، نور قرمز رنگ خورشید هنگام غروب با تابش به سطح سیاه وزخیم ابر در حال بارش که همه چیز را خیس کرده  حالت غریبی را ایجاد کرده ، از شاخه درختان هم دارد آب می چکد وقتی باران به شیشه در حال حرکت قطار بر خورد می کند به صورت افقی رویه شیشه مثل خط چین پخش میشود..
قطار وسط یک دشت توقف می کند برای همیشه...!
پیاده می شوم کمی جلو می روم، زیر پام یک عالمه برگ خشک است ...از پاییز مانده، انواع مختلف، رنگهای گوناگون، کوچک وبزرگ...حسابی هم زیر باران خیس ونرم شده اند رویه بعضی هاشان هم سوراخ  سوراخ شده...با کمی دقت حرکت یک نوع حشره را هم میتوانم در زیرشان احساس کنم...
همین طور که دارم اینها را نگاه می کنم حس می کنم یک نفر در یک جای دور همه اینها را به آرامی از زیر پایم مثل یک تیکه پار چه می کشد...
همه چیز نیم دور می چرخد، افق، خورشید، ابرسیاه گنده، یک دسته چنار خواب، صورتم  به آرامی ولی سنگین همراه غرش رعد به کف زمین وبرگهای کف آن کوبیده میشود...
تا حالا این قدر احساس آرامش نکرده بودم، سرم را در یک دامن حس می کنم...
 برخورد قطرات باران به شکل نا منظم تو صورتم این احساس را در من به وجود می آورد که کسی میبوسدم... مثل کسی  که در حال تماشای یک پیانو عظیم ماتش ببرد وهرزگاهی یک شاسی را فشار دهد...
آرام سرم را بالا می گیرم ، چشمهایش را می بینم که به چشم من دوخته شده...

3 comments:

  1. محشر بود بچه
    بیشتر از اینکه بخواد فانتزی باشه رومنس بود
    تو رو به حال خودت می ذارم تا همچنان سرحوش مشغول بوسیدن دست خودت باشی .
    سرحوش هم اشباه تایپی نیست .


    ارادتمند : ناجور

    ReplyDelete
  2. درود بيكران دوست عزيزم...
    اول آنكه ممنانم از تشريف فرمايي شما ... خيلي لطف كرديد.ممنون كه اينچنين وبلاگ حقير را مي بينيد.
    دوم ممنان كه من را با وبلاگتان آشنا كرديد . زيبا مي نويسيد و گيرا .
    با اجازه ي حضرت عالي لينكتان مي كنم. آرشيوتان "واقعا" بايد خوانده شود.
    با احترام. ياس وحشي

    ReplyDelete