Thursday, January 20, 2011

گردوی باطل

طبق معمول تو اتاقم داشتم از بی کاری دق میکردم که تلفن زنگ خورد، البته قبل از اینکه تلفن را جواب بدهم با ید این نکته را عرض کنم که اتاق من اصلا یک اتاق معمولی نیست! نه که فکر کنید یک کوخ داغانی مثل خونه امام علی(ع) است، نه اصلا خیلی هم جایه با عشقی است ... یک دست کاناپه دارم، یک میز بزرگ که روش کامپیوترم را گذاشته ام کامپوترم(سلطان کندها) ودوتا کتابخانه بزرگ ویک تخت سلطنتی که قبلا مال بشار اسد بوده حالا داده تش به من!و...
خلاصه اتاقی است درحد اتاق دکتر علی امینی، (الان تلفن یک ربع است که دارد زنگ میخورد) بر میدارم...یکی از دوستان گرامی است، می گوید فلانی هستی برویم کلبه... همین جا من برایتان توضیح بدهم این کلبه چی هست وکجاست...
در میان سلسه کوه های شمال غرب تهران  دره ای قراردارد که دروسط آن پیر مردی  به همراه سه سگش زندگی می کند یک جای هم برای خودش درست کرده به نام کلبه یک جور الونک محقر ولی با صفا، ما هم بعضی وقت ها یک سری به آن جا میزنیم...
خلاصه رفتیم تا که رسیدیم، هوا سرد... منطقه کوهستانی... شب... پارس سگ های کلبه ... ودوری یار... همه دست به دست هم داده بود تا یک فضای بدیع خلق شود.
سرتون را درد نیاورم... رفتیم داخل دیدم به به هیزم در شومینه سنگی می سوزد وفانوس    
روشن وکرسی هم به راه، چای هم طیار... پیش پایه ما هم جناب سرهنگ سر رسید...(این سرهنگ از اون سرهنگ قدیمی  هاست، همان های که مصدق را شکست دادند)
 ولی در کل جمع ،جمع پیرمرها بود! جوانشان من بودم که 26 سال داشتم(قابل توجه دخترهای جوان) اینها که داشتند برای هم از خاطرات قدیم می گفتند... من هواسم رفت به این ور آن ور، دو سه تا گردو پیدا کردم و خوردم، چند دقیقه گذشت... احساس سنگینی کردم، دیدم از سمت انباری یک صدای میاید مثل خش خش رو به پیر مجلس کردم وپرسیدم: چیست!؟
پیر فرمود: ولش کن موشه... گردو با سم قاطی کردم گذاشتم اونجا نوش جان کنه ج.ا.ک.ی.ش.پدر...
اقا من دیگه چشمامو بستم وشهادتین را خواندم واقتدا کردم به امام صادق(ع)...
خلاصه وقتی چشم باز کردم  دیدم  بانوی زیبای با رخت سفید تنگ بالا سر ایستاده،گفتم خودشه (ملک الموت) امدم تفنگم را در بیارم دیدم یکی دارد آواز میخواند که: تفنگت را زمین بگذار...
سرم را بالا کردم دیدم  سرهنگ وپیر و مصدق هم آنجا هستند...کمی به خانم نگاه کردم وپرسیدم : اینجا چه خبره؟
که فرمودند: آقا شما هیچی تان نیست فقط شوکه شودید! اون گردوها که شما خوردید اصلا سمی نبوده!
خیالم کمی راحت شد، خانم دکتر گفت: یک قرص برات مینویسم  خوبه!
گفتم:نه!فقط آمپول..
گفت: باشه! فقط باید بری پاین آنجا برات بزنند...
گفتم:نه! خودت باید بزنی! ... اصلا همه اینا بهونه بود که بیام اینجا شما آمپولم بزنی...
این هم از قصه این روزها... ولی خود مونیم عجب دور با طلی شده خودشون هم افتادند توش..

توجه: یک قسمت جدید گذاشتم به نام چهره محبوب هفته... خیلی سر چهرهای که می گذارم  فکر نمی کنم همین جوری هسی میان پس شما هم گیر ندید! دوستانی هم که امری دارند به جز از کانال کامنت میتوانند  میل کنند... قربونتون برم ارادتمندم...

No comments:

Post a Comment