Wednesday, January 5, 2011

چنین کنند مردگان

این جا یک خاصیت عجیب و غریبی که دارد این است که کسی نمی میرد! اگر هم بمیرد، یک هفته بعد دوباره سرو کلش پیدا میشود! نمی دانم شاید عزرائل هم زده تو کار وسیقه!
هوا کمی بهتر شده برف و باران واین چیزا... بهتر است از سرمای خشک، این طور مواقع هم جای بهتر از کافه نمی شود پیدا کرد، بنابر این میروم به همان سمت...
این کافه ما خیلی مکان جالبی است، بنا به دلایلی نمی تونم  زیاد توصیفش کنم انشا الله خودتون تشریف میارید  وخوشتان میاید ما راهم زیارت می کنید!
آقای فلزی را یادتان هست ر.ک(عاشق شدن چه آسان) توضیح می دهم خدمت عزیزانی که ایشان را نمی شناسند،ایشان اصلا آدم نیستند! یک جعبه دنده فولادی هستند! که از تو موتور ماشین دوست من به نام وحید بیرون آمده وبا کتک کاری وگاز گرفتن وپرتاب بعضی اشیا اصرار دارند خودشان را آدم جلوه دهند... چند وقته که به فلسفه اسلامی خیلی علاقه مند شده وبه دین اسلام گرویده چند وقت پیش هم رفت مکه وحالا شده حاج آقا فلزی، وقتی داشتم توراه ازسر کوچه شان رد می شدم دیدم پلاکارد زده اند وبزرگ نوشته اند: مقدم حاج محمود فلزی را خیرمقدم عرض می کنیم...!!
بگذریم هنر بی جانم عود کرد! میرسم درکافه یک راست می روم داخل، از بدو ورد سنگینی نگاهی آزارم میدهد، عزرائل دارد قهوه میخورد و زیر چشمی زل زده است به من، اعصابم بهم میریزد!
یک راست میروم سر میزش...میزنم رو شونش ومی گویم:ببین به جون مادرم یک دفعه دیگه فقط یک دفعه دیگه این جوری به من زول بزنی اینقدر می... که صدا سگ بدهی، دور من یکی را خط بکش!
کمی نگاهم کرد وگفت:نه! کاریت ندارم چشمات قشنگ بود داشتم نگاهت می کردم.
گفتم:آره!  
گفت:آره...! بعدش هم داسش را برداشت و از کافه رفت بیرون...
رفتم سر جای همیشگی نشستم تا رفیقم صاحب کافه آمد ، گفتم یک کافکا (نوعی قهوه که در این کافه سرو میشود) هم برای من بیاورد، خلاصه تا قهوه را آورد و خودش آمد سر میز بنشیند دو کلام حرف بزنیم وحید با آن کله کچلش آمد تو کافه بالا سرمن!
خیلی عصبی بود! دائم لبش را گاز می گرفت ودست به کله کچلش می کشید...
 رو کرد به من وگفت: تو به این پسره که اینجا نشسته بود چیزی گفتی!
گفتم: خوب! آره...
یک دونه با کف دست زد رو کله کچل خودش یکی دیگر هم رومیز... بعد گفت:ای بابا! ما از دست شما چی کار کنیم ، فامیل ماست چرا ...شعر بهش گفتی.
گفتم: به مولا منظوری نداشتم!
وحید نگاهی به من کرد وگفت:به مولا!؟ گفتم: مولا! گفت: مولا...گفتم:مولا؟ گفت: به مولا  قول بده برویم از دلش در بیا وریم...
خلاصه با وحید رفتیم سراغ طرف، روبوسی واین حرفا... سه تای برگشتیم کافه، سه تا کافکا سفارش دادیم ونشستیم از خاطرات گذشته صحبت کردیم فقط جای خودش خیلی خالی بود! مولا را می گویم...
حواسم رفت به مشتری دیگه کافه که اون کونج کنار پنجره روبرویه کتاب خانه نشسته بود ودرحالی که پیپی به لب داشت دوتا دستش را از سر پنج انگشت به هم چسبانده بود وداشت بیرون را نگاه می کرد ودر افکار خودش فرو رفته بود...
آره میشناختمش قبلا 13 سال نخست وزیر بوده! سی سال پیش هم تیر بارانش کرده بودند...

No comments:

Post a Comment