Monday, December 27, 2010

پیکان نخست وزیر

زمستان هم سر وکله اش پیدا شد، ولی چقدر بی سر وصدا! تواتاقم نشسته ام ودارم با ادواتی مثل کتاب ومجله ویک دستگاه قراضه به نام کامپیوتر وقت را میگذرانم، به عصر فکر می کنم به این که وقت  را در آن بخش روز چطور بگذرانم .آخه زیاد هم خانه ماندن بیش از حد کسل کننده است.
 قرار است تا یک ساعت دیگر یکی از بچه ها بیاید اینجا، آدم خاصی است! یک جورای تو کار عتیقه جات وهر چیزی که به گذشته دورمربوط بشود است. چند سال پیش یک مقدار پول از من قرض کرد بعدش هم قیبش زد! تاحالا که دوباره سر کلش پیدا شده!
همین جورکه داشتم برای خودم حال می کردم  درزدند، رفتم دم در دیدم بله! آقایه زرنگ تشریف آورده اند. تا من را دید پرید بقلم، ماچ بوسه واین جور حرفها... بعدش گفت: بیا بریم دم در میخواهم یک چیزی نشانت بدهم. خلاصه رفتیم پایین...
با دست یک پیکان سورمه ای را نشانم داد، رفتم جلو کمی نگاه کردم، خیلی تمیز بود هم بدنه هم داخلش، موتورش هم یک نگاهی انداختم... سالم مثل عسل!
نگاهی به زرنگ انداختم وگفتم:این را از کجا پیدا کردی! خندید وگفت:حقیقتش این پیکان مال یکی از نخست وزیرهای شاه بوده بعد انقلاب هم می گیرند این بابا رو اعدام می کنند! این ماشین هم توی یک سوراخی قایم کرده بود! که حالا ما پیداش کردیم!! آوردم خدمت شما...آخه یادمه قبلا یک حسابی باهم داشتیم ولی حقیقتش نقد نداشتم بیارم خدمتان گفتم این را پیش کش کنم بلکه بی حساب بشیم!
کمی فکر کردم... بد نبود کاچی بعض هیچی!خودم هم خوشم آمده بود!
گفتم: باشه سویچ را بده.گفت: روشه! گفتم: پس هیچی میتوانی گورت را گم کنی!! او هم فلنگ را بست ... ولی همین که آمد برود گفتم: کارت سوخت هم را  رد کن بیاد انگار تو جیبت جا مانده، رنگش پرید! گفت: بله!..
کارت را درآورد گذاشت رو ماشین ، بعد هم که خاست جیم بشه دویدم یک لگد جانانه نسیب با سنش کردم وگفتم: برو گم شو دیوث پدر، اون هم مثل گوزن فرار کرد...
عصر که شد دیگر نگران این نبودم که باید چیکار کنم، یک راست رفتم نشستم پشت پیکان نخست وزیر وگازش را گرفتم رفتم سمت کافه... وای نمیدانید چه حالی میداد آخه این فقط یک پیکان تمیز معمولی نبود بخشی از تاریخ معاصر بود، یک حالی می کردم وقتی به این ماشین دنده میدادم ، دنده میخورد مثل انار!مثل شب اول زفاف!...
تا رسیدم ماشین را پارک کردم جلویه پنجره کافه ودویدم رفتم داخل وشروع کردم به عربده زدن که بیاید ببینید چی گرفتم!
همه هم فنجون قهوه به دست سیگار به  لب دویدن دم پنجره وشروع کردن به عر زدن!
خلاصه تا شب اونجا بودم وداشتیم بابچه ها درباره این نخست وزیره که ماشینش را صاحب شدم صحبت می کردیم...
 دیگه شب شده بود وباید بر می گشتم ، رفتم پشت پیکان نشستم وگازش را گرفتم.
بازهم رفتم توفکر... به زمستانهای مسخره چند سال گذشته! حال آدم را بهم میزنند، نه برفی نه بارانی...
بعدش کمی به خودم دل داری دادم گفتم:زمستان امسال تازه شروع شده! خیلی مانده تا آخرش! حتما یک خبری میشه!
به خودم که آمدم دیدم تویه جاده کوچک قدیمی هستم جلوم دوتا گاری لبو و باقالی فروشی بود، یکی این بر خیابان اون یکی هم آن بر خیابان، نمیدونم این جا کجاست! بعد این که از کنارشان رد میشوم میزنم رو ترمز، همه چیز توتاریکی غلیظ زمستان فرو رفته  وبرای دیدنشان باید کمی بیشتر زور زد، فقط اون دوتا گاری لبو و باقالی فروش هستند که با معرکه نور تند چراغ زنبوری وبخار شیرین لبوو بوی گلپر وباقالی  درهوایه سرد بد جور تو چشم میزنند!
از تو آینه به عقب نگاه می کنم ، گاری لبو فروش پشت سرم وسط آینه قرار دارد، وبساط باقالی کنارم آن طرف خیابان قرار گرفته،از پنجره شاگرد که نگاه می کنم به زحمت یک دیوار خشتی داغان را می بینم که قسمتی از آن هم فرو ریخته است وپشتش پراز دار درخت است اکثرا هم خورمالو اگر  آدم کمی بیشتر دقت کند می تواند لایه آن سیاهی شاخه ها خورمالو ها را ببیند، یک در باغ هم اون طرف خیابان دیده میشود زنگ زده است ولی میشه فهمید که قبلا رنگش آبی بوده یک عالمه قفل زنجیر هم بهش آویزان است
پوزه سگی هم از زیرش بیرون زده است که فقط منتظر این است که کسی رد بشود تا بتواند با صدایه نکره اش پارس کند...
 راستش داشتم فکر می کردم کدامین انتخاب، باقالی یا که لبو؟ این آهنگ کورش یغمایی هم صفایی داده بود به این فضا!(غم میون دوتا چشمون قشنگت..) لبو بهتر بود! رفتم پاین
 لبو فروش که مرا دید دستهایش را بهم کوبید وبا صدایه مسخره ای شروع کرد فریاد زدن که :آی لبو داغه ..لبو.. رفتم کنار گاریش ایستادم چپ چپ نگاهش کردم! گفتم: واسه کی داد میزنی... منم اینجا وخودت واون یارو هم کارت اون بر خیابان واون مشتریش! واسه چی کوش ما و کو.. خودت را پاره می کنی! ... یک خورده لبو بده!
کمی مرا نگاه کرد ولبخندی زد، یک بشقاب ملامین گذاشت روبروم با یک چنگال ویک تکه لبو هم از وسط سینی برداشت وگذاشت تو بشقاب، نگاهی به لبو انداختم حسابی داشت بخار می کرد می دانستم اگه  الان یک تیکه از آن را بگذارم دهانم  خواهم سوخت! واسه همین هم کمی نگاهش کردم آخه میدونید بعضی خوراکی ها هستند که  ظاهرشان مهم تر از مزه شان است! بعد هم آرام آرم با چنگال شروع به تیکه تیکه کردنش کردم!
همین جوری که تو این حال وهوا بودم زل زدم به گاری که اون بر خیابان بود، به پیر مرد تقریبا چاقی که داشت با اشتیاق باقالی می خورد،  پشتش به من بود، برای همین صورتش را نمی دیدم،  هرز گاهی هم دست از خوردن بر میداشت وبه این طرف وآن طرف نگاهی می انداخت.،تااین که با قالی ها تمام شد! آب ته کاسه را هم هورت کشید! بعد سرش را برگرداند...آره زیاد تعجب نکردم آخه تو دنیای من این اتفاقات زیاد پیش میاد!
خودش بود نخست وزیر با اون گل ارکیده، وپیپ مشهورش که تازه مشغول روشن کردنش شده بود! دوسه پوکی به پیپش زد تا که چشمش افتاد به پیکان... خیره ماند نگاهی به دو طرف انداخت، بعد دوید رفت تو ماشینش نشست وکازش را گرفت رفت ودرسیاهی زمستان غیبش زد...
آرام با چنگال یک تکه لبو برداشتم وخوردم! نگاهی به لبو فروش کردم که داشت با ملاقه آب لبوهای کف سینی را جمع می کرد و می ریخت رویه لبوهایه سر سیخ! ومی گفت: ای بابا عجب دور باطلی شده ما هم افتادیم توش ای  امام رضا نجاتمان بده!
تذکر: دوستا ن اگر نظر خاصی داشتن ومایل به در میان گذاشتن آن با بنده حقیر بودند به غیر از گذاشتن کامنت میتوانند به آدرس ایمیل بنده    whiteeaglh.k@gmail.com  مراجعه کنند...                   

No comments:

Post a Comment