Saturday, December 4, 2010

سکوت

از صبح هوا گرفته بود،ابری مثل هوایه حوصله من... زدم بیرون بناگذاشتم بروم پیش یکی از دوستانم  که صاحب یک کافه است. وقتی رسیدم فقط خودش آنجا بود، رفتم کنارش نشستم .
حرفی برای گفتن نداشتیم برای همین هر دونفرمان سیاست سکوت را  پیش گرفتیم ... چند دقیقه ای گذشت... علی رضا هم سرو کلش پیدا شد، او هم که از اول سیاست بر سکوت گذاشته بود! نشست وچیزی نگفت... نیم ساعتی گذشت و هیچ یک از ما حرفی نزد، روی میز یک روزنامه تا خورده بود، با احتیاط برداشتمش لایش را به آرامی باز کردم تیتر(...اعدام شد)
- Hide quoted text -
اسم نمیاورم !،چون سیاست مابرعکس دیانت ما بر سکوت است... ولی میدانم در پس این تاریکی سکوت بود که سر امام حسین را بریدند ومسیح را به صلیب کشیدند...
 تاریخ روزنامه را نگاه میکنم مال خیلی وقت پیشه! مال زمانی که پدرم هم سن من بود...!
یاد خیلی ها میفتم که تن ندادند به این سیاست کثیف سکوت ...یاد آن شعر زیبایه آحمد شاملو:
«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»

نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...


«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست

نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...


نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...

نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست
و
رفت

No comments:

Post a Comment