Monday, December 6, 2010

عاشق شدن چه آسان...

وسط کوچه به یکی از درختهای سروی که ردیف دردو طرف آن  صف کشیده بودند تکیه کرده بودم .از پشت نرده ها خانه را که وسط باغ بود می دیدم پنجره آشپزخانه دقیقا روبروی من 
قرار داشت ودور برم پراز برگ بود،به پهنه وسیع آسمان آبی نگاه میکردم که کلاغها درش جولان میدادند وصدای غارغارشان وسط ظهرو بوی قورمه سبزی که از آشپز خانه میامد بیشتر این حس مات ماندن ظهر پاییز را در من تقویت میکرد!هرزگاهی ماندانا را میدیدم که با موهای تازه رنگ کرده اش میاد سر قابلمه ویک چیزی اضافه میکند یا غذا را میچشد بعضی وقتها هم سر کله آقامهدی پیدا میشد که میامد و ماندانا را از پشت بقل می کرد،امیر علی هم تو باغ یک گوشه ای برا خودش پیدا کرده بود وبا بیلچه کوچکش مشغول خاک بازی بود...ولی بیشتر حواسم به وحید بود! درباره این آدم همین قدر بگم که، 29سال دارد کاملا تاس با صورتی نسبتا گوشت آلو و همیشه هم وقتی به چیزی نگاه میکند چشمهایش را تنگ میکند انگار که اخم کرده. این بابا یک ماشین هشت سیلندرامریکای هم دارد، کشتی است برا خودش! ماهی یک بار هم میاوردش وسط کوچه ودل روده ماشین را  میریزد بیرون در این مواقع هم یک لباس کار دارد که شبه لباس خلبانهاست، وقتی آن را می پوشد خیلی جالب میشود. دیدنش لای اون همه آچار، پیچ مهره، و... وسط کوچه تو این حال هوا با آن دقتی که برای سرهم کردن این ماشین قول پیکر به خرج میدهد با آن قیافه اش بیشتر شبه یک معرکه بزرگ اما آرام می ماند!
هروقت این بساط راه میفتاد ترجیح میدادم بیایم وساعت ها تماشا کنم...پالتوم رو دور خودم پیچیده بودم وهم چنان به درخت تکیه داده بودم وبه این بساط نگاه میکردم وبیشتر در این حس مات فرو میرفتم...
به سر کوچه نگاه کردم بهاره رو دیدم که همراه دوستش (یک پسره!) داشتن قدم میزدند انگار تازه از مدرسه تعطیل شده بود. نگاهی به وحید انداختم اونهم درحالی که داشت یک قطعه فلزی گنده را، یک چیزی شبیه جعبه دنده بود و در توده ای از گریس فرو رفته بود  با بنزین پاک می کرد و زیر جولکی مثل سگهای بول داگ به آنها نگاه میکرد...
گفتم: وحید؟ این پسره رو میشناسی
گفتآره، بچه بدی نیست
گفتمآخرش مهدی می فهمه شر میشه
گفت: نه! طوری نیست، مهدی میدونه! ولی به روش نمیاره،نه اینکه بی خیال باشه! دورا دور حواسش هست... و دوباره شروع کرد به ور رفتن با آن قطعه فلزی، پس از چند ثانیه دوباره سرش رو بلند کرد و گفت: بلاخره اینها هم جوانند...عاشق میشن، آدم تو زندگی نیاز به عشق داره، مثلا من عاشق این ماشینم... دوباره مشغول ور رفتن با آن قطعه شد 
دیدم بهاره داره میاد سمت ما پسره هم رفت، وحید سرش رو دوباره بلند کرد و بالحنی که درش عجله وخنده بود گفت: آدم عاشق میشه دیگه...!
بهاره من راکه دید لبخندی زد...خدایا این دختر چه قدر قشنگ لبخند میزند مثل مادرش...به طرفم دوید ومثل ماهی لیز خورد تو بغلم من هم محکم بغلش کردم و بوسیدم گفتم: کجا رفته بودی شیطون! ... با اون چشمان قشنگ عسلیش نگاهم کرد وگفت: از کلاس برمیگشتم! به قول خودت که میگی یک دور با طلی شده ما هم افتادیم توش این کلاسها هم برای من شدن یک دو باطل...
ناگهان دیدم یک صدایی مثل زوزه سگ داره میاید! وحید را دیدم در حالی که دستش داخل آن جعبه فلزی بود صورتش را به طرف ما گرفته ودهانش را تا بنا گوش باز کرده ودارد مثل سگی که کتک خورده باشد زوزه میکشد از درد رنگش بنفش شده بود !
گفتم:چیه؟!... درحالی که کله کچلش را در هوا تکان میداد با آن لباس خلبانیش مثل این خلبانایی شده بود که از دست موشک در میروند ولی کار از کار میگذره و موشک بشان فرو می رود وبعدش شروع میکند به جیغ زدن... رفتم جلو دیدم بله دستش رفته آن تو گیر کرده! بهش گفتم: چطوری دستت را کردی این تو؟دیدم هنوز داره کلش رو تو هوا تکان میده ومیگه: گاز گرفته! داره فشارمیده... گفتم: ابله! مگه سگه که گاز بگیره بعدش فشار بده...خلا صه این قدرجیغ کشید که مهدی، ماندانا هم آمدند بالا سر ما... بهاره هم داشت گریه میکرد! وای خدا که چه قدر این دختر ما قشنگ گریه میکنه مثل مادرش 
آخه ماندانا هم از این عرعر کردن وحید حسابی ترسیده بود
آقا ما هم آمدیم یک کاری برای خلاصی این بدبخت بکنیم! دست کردیم آن تو. دست ما روهم گاز گرفت، فهمیدم وحید راست میگفت... گازگرفت! بعدش هم شروع کرد فشار دادن... من هم شروع کردم کله ام را درهوا تکان دادن مثل شهرام شپره در کنسرتهاش...
سرتون را درد نیاورم...در کمال ناباوری دیدم که جعبه دنده فلزی دارد  ما دو نفر را نگاه میکند وبا بد جنسی تمام میخنده ومیگه:عاشق شدن چه آسان! آدم شدن چه مشکل
خلاصه هرچی خواهش وتمنا کردیم قبول نمی کرد  ما دونفر را ول کند... بعد اینکه مهدی کلی باهاش صحبت کرد، قسم حضرت عباس(ع) که ماندانا بهش داد، گریه بهاره... به یک شرط قبول کرد...!
کات شد به این صحنه که... داخل خانه سر میز نشسته بودیم آقای فلزی هم سرمیز نشسته بودن و درحالی که داشت با آقا مهدی خوش وبش میکرد بهاره هم براش خورشت قورمه سبزی می کشید...من باوحید داشتیم با دست چلاق برا خودمون  غذا می کشدیم

No comments:

Post a Comment