Thursday, December 2, 2010

دوست درویش من

امروز میخوام براتون قصه بگم... اما چه قصه ای؟!عجله نکنید میگم...از آنجایی که تا حالا چند پست نوشتم و شما مخاطبین محترم باید تا الان با آرا واندیشه های والای من آشنا شده باشید! از انجایی که  در گذشته من بسیارآدم مهمی بودم ولی به مرور زمان بر اثر ناملایمات و... به این روز افتادم، منظورم همین(دور باطل)است
در کل من آدمهای زیاد وعجیب وجالبی رو می شناسم که می خواهم در یک سلسه نوشتار شما رو با آنها آشنا کنم...داستان امروز مربوط به دوست عزیزم به نام علی رضا است. این بنده خدا33سال دارد قدش بلند است تقریبا چهار شانه... مو وریش خیلی بلندی دارد موهایش را اکثرا دمب اسبی می بنده ویک لباس سفید هم می پوشد...که من نمونه این لباس رو کمتر جایی دیدم حقیقتش هم نمیدونم اینها رو از کجا می خره،خلاصه این آدم برای خودش فرقه است! یک نوع درویش از نوع پست مدرن! این جماعت که رفیق مادرش است یک امامی دارند به نام حاج آقا زولمکانی شیرازی...این بابا اینقدر در علم ومعرفت پیش رفته که فیزیک کوانتم هم حریفش نمی شود! پیرمردی است لاغر با مو وریش سفید بسیار بلند...ویک لباس سفیدی هم به تن دارد که اصلا کسی تو دنیا نمیدونه از کجا می خره، خیلی هم پولداره...خلاصه یک روز از سازمان بازرسی کل کشور با بولدزر می ریزند در خانه اش ومی برندش به اونجای که عرب نی انداخت،آخه این آدم داشت خطر ناک می شد کلی طرفدار پیدا کرده بود
شب که می شه میندازنش تو سلول انفرادی اوهم یک شعر از حضرت مولانا میخونه ودود میشه میره هوا از اون روز به بعد هم دیگه پیداش نمی کنند ولی علی رضا میدونه این آدم کجا زندگی می کند یک دفعه هم مرا برد پیشش، ایشان هم یک شعر از حضرت مولانا برام خواند وبعدش پیتزا آوردند خوردیم .
از مطلب پرت نیفتیم! علیرضا آدمیه که همیشه به علت ظاهر ودلایل بالا که ذکر کردم به شدت  مورد توجه بود،البته این قضیه را اصلا خودش دوست نداشت، بیشتر دلش میخواست به حال خودش رهایش کنند...این بنده خدا یک پاتوقی هم داره که عصر ها میشه اونجا پیداش کرد، وجالب تر این که موبایل هم ندارد، گفتم که اینها عقاید خودشون رو دارند وبا توجه به درجه ای که درعلم ومعرفت به آن رسیده اند از بعضی چیزها بی نیاز می شوند. مثلا همین قضیه موبایل و اینها می توانند با تمرکز برای دیگران اس ام اس بفرستند..
خلاصه من، تو اتاقم نشسته بودم که دیدم ازهوا یک اس ام اس آمد گفتم: کیست؟! گفت:اقرا . خواندم دیدم علی رضا است گفته بود(بیا ببینمت دلمان تنگ شده)
من هم دلم براش تنگ شده بود پاشدم رفتم سمت همان پا توقی که گفتم جایه قشنگی است یک کافه است که یک تراس بزرگ هم دارد درآنجا هم یک سری میز چیده، میزهایی با طرح حصیر ونی بامبو یک فانوس کوچک هم روی هر میز گذاشتن علی رضا هم عادت  داشت با پیچ کنترل شعله وربرود  دیوارها هم سراسر از چوب قهوه ای تیره بود وچند گلدان دیواری سفالی که درش گلهای کوچک بنفش کاشته شده بود به آن نصب  بود..
وقتی رسیدم علی رضا رو دیدم که سر یکی از میزها  نشسته و پا رو پا انداخته و یک دستش روهم روی میز گذاشته ودارد با فانوس کوچک رویه آن ورمیرود ونگاهش به باغچه روبروی تراس است، رفتم جلو بعداز سلام وعلیک و روبوسی نشستم کنارش حس کردم کمی ناراحت است، گفتم چیه علی رضا  پکری... نگاهی به میز روبه رو انداخت وگفت: از موقعی که آمدم زل زده به من ول کن هم نیست ! نگاهی کردم، دختر خوشگلی بود موهایه خیلی لخت وبلندی به رنگ خرمایی داشت که دست در آن فرو برده بود وسرش را به سمت ما خم کرده بود وعلی رضا رو ببر نگاه می کرد، لباسهایش هم شبیه کولی ها بود! الان مده بین یک عده، همه جا هم نمی فروشن گرانهم است یک کیف هم داشت که شبه خورجین بود! علت این هم که زیاد وارد بحث لباس این گونه افراد می شم این است که موضوع خیلی مهمی است! اگه من بخوام درباره نوع لباس پوشیدن خودم بگم 
چیز داندان گیری توش پیدا نمی شود، از نظر لباس پوشیدن من کاملا یک آدم اصول گرا هستم کاپشنم ازاین کاپشنهای ریس جمهوری است و... ولی درذات اصلاح طلب هستم،
پرت نیفتیم! گفتم : خوبه که! داره آمار میده .علی رضا نگاهی چپ چپ به من اندخت وبعد گفت: تو که میدونی من اهل این برنامه ها نیستم خودم سینه سوخته راه عشقم! نگاهی زیر جولکی به دختره انداختم بعد رو به علی رضا کردم ، گفتم: حالا که چی! محل نگذارش خودش بی خیال می شه.. گفت: این قدر هاهم مفت نمیگذارم بپره میکشونمش اینجا به هوایی خودم بعد تو بپر مخش کن...! گفتم: نه قربونت برم نوش جون خودت،
آقا من نمیدونم ازکجا یک دفعه دیدم دختره بالا سرما ایستاده کلی عصبانی ...! یک نگاه غضب آلودی هم انداخت به علی رضا وبا عصبانیت داد زد:عوضی درباره من چی فکر کردی...کثافت...وبعد با خورجینش کوبید توسر علی رضا من هم تا آمدم به خودم بجنبم یکی هم حواله من کرد چشتون روز بد نبینه دیدم تمام اهل کافه با مشت لگد دارن مارو میزنند ... ماهم فلنگ رو بستیم وقتی رسیدم بیرون دیدم یا امام زمان (عجل علا حضورک یامهدی) یگان ویژه با بولدوزر بیرون ایستاده و  درویشها هم ریختند دارن میزنن ومیرقصند وداغون میکنند!من هم تا یگان ویژه رادیدم گفتم نزنید من یک اصولگرای اصلاح طلب هستم...آقا ریختند با گاز اشک آور و باتوم وشیلد به جان ما فقط در لحظه آخر دیدم علی رضا را قپانی دست بند زدن و با اوردنگی سوار ماشین کردند...
وقتی به هوش آمدم انداخته بودنم تو سلول انفرادی علی رضا را هم چند تا سلول آن طرف ترحبس کرده بودند.. نشستم کف سلول چند دقیقه فکر کردم وتازه فهمیدم تو چه بد بختی افتادیم.،اقدام علیه امنیت ملی!! یا پیغمبر هرچی فحش بود که تو دلم به این ملعون میدادم...یک دفعه از تو هوا مسیج آمد...! میدونستم  کار خودشه باز کردم ! یک شعر ازحضرت مولانا بود خواندم ...دود شدم رفتم هوا...!
وقتی به خودم آمدم دیدم درقونیه درکنار مقبره حضرت مولانا هستم و علی رضا روبرویم
نشسته ودارد میخنده و حاج آقا زولمکانی شیرازی هم داشت از دور میامد، پاپ کورن هم خریده بود... نگاهی به علی رضا انداختم وگفتم :عجب دور باطلی شده ماهم آفتادیم توش

No comments:

Post a Comment