Sunday, November 28, 2010

فصل سرد

دوباره یک روز خسته کننده وباطل شروع شده بود! من هم طبق عادت(قانون تنازع بقا) خودم رو در اتاقم بایک سری کتاب و کاغذ مشغول کرده بودم،که تلفن زنگ خورد! گوشی رو برداشتم.ماندانا بود گفت:میتوانم یک خواهشی ازت بکنم..برای چند ساعت
بیا اینجا، راستش ختم مادر یکی از دوستامه اگه نرم خیلی زشت میشه تو هم که وضعیت من رو میدونی ! بلا خره یکی باید مراقب بچه ها باشه..!!
خوب من هم قبول کردم یک تنوعی بود برای خودش.. ماندانا38سال دارد یک دختر 18 ساله به نام بهاره  و یک پسر 5ساله  به نام امیر علی دارد..شوهرش هم آقامهدی پسر خوبی است فقط بنده خدا یکم سرش شلوغه البته خوب هم درمیاره وخوب به زن بچه اش میرسه..خانه خوب و بزرگی دارند، یک باغ بزرگ پر درختهای سرو و چنار پیر و بلند..ساختمان دوطبقه هم در وسط این باغ بنا شده..
خیلی وقت بود به آنجا نرفته بودم وقتی پام راتو حیاط گذاشتم یک اقیانوس برگ بود و چند تا کلاغ که ول می گشتند ،آفتاب هم تنبل ..!
وقتی وارد خانه شدم با وضعیت آشفته ای روبرو شدم البته قابل انتظاربود.. ماندانا تازه از آرایشگاه برگشته بود ویک لباس سیاه به اضافه ی یک توری رو کله ش ، مشغول مالیدن ماتیک و ازین چیزا به خودش بود. امیرعلی هم داشت وسط حال نهار میخورد وکلی اسباب بازی دور برش ولو بود، بهاره هم رو مبل لم داده بود ودرحالی که یک کتاب دستش بود داشت انتهای خودکارش را میجوید، ازبدو ورود حس کردم کمی مضطرب است..خلاصه دوش ادکلن خانم هم تمام شد ، وتامن رو دید لبخند زد و گفت: ببین من خیلی دیرم شده باید برم اگه ناهار نخوردی تو فر هست خواستی با بهاره بنشینید بخورید..نهار امیرعلی روهم دادم برگشتم میبینمت هستی که؟ فعلا من رفتم . ماچ..
وقتی اون رفت فضای خانه کاملا آرام شد.. چند قدمی برداشتم رسیدم بالا سربهاره ایستادم ،همچنان داشت خود کارش را میجوید وبا اون چشمایه عسلی قشنگش به من نگاه میکرد  دستم رو بردم  و آرام خودکار رو گرفتم و به گوشه ای  پرت کردم..و گفتم : از این لحظه  به بعد من حاکم اینجا هستم تا مادرتون برگرده، اگه خلاف قوانین رفتار کنید تنبیه می شید..!!
بهاره زد زیر خنده مثل مادرش قشنگ میخندید..
رفتم بالا سر امیر علی. اون بچه عجیب غریبیه   همه چی میخوره یک ظرف روبرویش بود که چند بخش داشت .در یک بخش لوبیا فرنگی آب پز ، در بخش بعدی هویج آب پز در بعدی تخم مرغ آب  پز و در آخری چند برگ کلم آب پز.. و نشسته بودهمه اینایی رو که گفتم رو مثل خر داشت میخورد . رفتم رو مبل نشستم،بهاره رفت وبا یک لیوان شیر داغ برگشت لیوان راگذاشت روبری من رومیز و نشست کنارم کمی نگاهش کردم ماشاالله خیلی خوشگل شده بود..صدای زنگ آمد ! گفتم : کیست؟! بهاره باکمی دل واپسی گفت: هیچکی دوستم باید باشه ،رفت.. من دوباره رفتم تو نخ امیر علی دیدم یک خورده رفتارش داره عجیب میشه کله اش رو مثل سگها بالا گرفته بود وبو میکشید آره یک خبری شده بود، حس شیشم بچه هایی مثل امیرعلی وسگها این جور موقع ها تو دنیا حرف اول رو میزنه..فهمیدم یک خبری است رفتم کنار پنجره بیرون رو نگاه کردم، بله! شازده داشت قایمکی  میامد داخل ،تو دلم گفتم: ای دختره شیطون چشم بابات روشن..! برگشتم برم سراغ لیوان شیر دیدم بله!! آقای امیر علی لطف کردن قلپ آخر راهم سرکشیدن واسه همین بود که بو میکشیدن..
رفتم روکاناپه نشستم چشمم افتادبه کتاب  بهاره، برداشتمش شعرهای فروغ بود .. همین جوری بی هدف بازش کردم ورق زدم تارسیدم به اینجا  :شایدحقیقت آن دو دست جوان بود،آن دودست جوآن
که زیربارش یکریز برف مدفون شده بود
وسال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فوارهای سبزساقه های سبک بار
شکوفه خواهد داد ای یار،ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
شب شده بود و تاریکی یکراست آمده بود پشت پنجرها بهاره کنارم نشسته وبرام یک لیوان دیگه شیر گرم آورده بود..وخودش مشغول کتاب خواندن شده بود امیر علی هم این قدر خورده بود که خوابش برده بود من هم مواظب اینا بودم..
خلاصه ماندانا هم رسید من هم تو این فاصله که او رفت لباساشو عوض کنه کتم را پوشیدم لپ امیر علی را کشیدم دستی هم به سربهاره کشیدم رفتم سمت در، ناگهان ازپشت ماندانا گفت: کجا؟!شام نمی مونی الانه که مهدی هم برسه گفتم: نه دیگه دیر وقته راهم دوره تازه باید به قرار ساعت 10هم برسم..گفت:آخه اینجوری که.. تادم در حیاط باهام آمد همین که خواستم خارج بشم گفت: راستی! اون قضیه چی شد ..نگاهش کردم گفتم: پی گیرش هستم ولی فعلا که می بینی چه دور باطلی شده من هم افتادم توش!
ماندانا آهی کشید بعد بغلم کرد ، وگفت: بابت امروز ممنون.. گفتم: دیگه برو تو داره سرد میشه . ماچ

2 comments:

  1. حرف نداره
    عالیه
    استاد بذارید دستتون رو ببوسم
    یا همچنان خودتون می خواهید ببوسیدش .



    ارادتمند ساعت ده شبهای تو : ناجور

    ReplyDelete
  2. ای با با ناجور...بازم دلم گرفته گریم اختیاری نیست!

    ReplyDelete