Sunday, December 12, 2010

کلاغ

در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم، داشتم به نوک درختی که یک کلاغ روی آن نشسته بود و داشت بدجوری قارقار میکرد نگاه میکردم. صداش بد جوری آزارم میداد، خم شدم سنگی برداشتم  وبه  طرفش پرت کردم! خورد زیر پاش، اون هم پرکشید و رفت...
از اتوبوس خبری نبود ، از دور سواری بنز سورمه ای رنگی را که آرام آرام نزدیک می شد و تابش آفتاب تنبل پاییز و شاخ برگ درختان روی بدنه و شیشه های آینه گونش مثل یک موسیقی عاشقانه بدون حضور معشوق بود...
همین جور که به من نزیک می شد آرام ،آرام روبروی من ایستاد. سه تا کلاغ توش نشسته بودند، دوتا جلو یکی عقب، اونی که جای شاگرد نشسته بود شیشه را پاین کشید و نگاهی به من انداخت و گفت: دنبال دردسر نمی گردیم بیا با گفتگو دوستانه حلش کنیم... راستی این دور و برها جایی برای نشستن پیدا میشه؟!
دعوتشان کردم به کافه ای که یکی از دوستانم صاحب آنجا بود، تو راه که داشتیم به طرف کافه حرکت می کردیم چند تا د ختر مدرسه ای را دیدم که مقابل یک آگهی ترحیم ایستاده اند و دارند مرحوم را مسخره می کنند، خدا بیامرز را می شناختم ، فرش فروشی داشت.
مرحوم حاج علی مانده، خدا بیامرز تا وقتی بود میگفت: تا الان که سنی ازم گذشته نگذاشتم کسی مسخره ام کند...! خاک براش خبر نبره!
تو کافه سر یک میز چهار نفری کنار پنجره نشسته بودیم، اونا بیشتر صحبت می کردند، من حرفی برای گفتن نداشتم و بی تفاوت بیرون را نگاه می کردم. می دیدم حاج علی را که خاک براش خبر برده بود از  زور عصبانیت از گورش بیرون آمده بود و با کفن چینی  مارک کربلا عربده کشان دنبال دختر مدرسه ای ها گذاشته بود، و کلاغ ها  که بسته ای را آرم زیر میز نهادند و با متانت خداحافظی کردند و کافه ای را که به آرامی منفجر شد...

2 comments:

  1. استاد
    می شه سلام من رو صادقانه به خواهر و مادر اون کلاغ ها برسونین ؟


    ارادتمند : ناجور

    ReplyDelete
  2. آنها اگر خواهر ومادر داشتن که این کارها را نمی کردند! ولی از حق هم نگذریم من هم مقصر بودم!

    ReplyDelete