Saturday, December 18, 2010

خوش بختی،برای جای دیگر...

هوا که سرد شده من یک مقدار بیشتر از قبل دلم می گیرد!مخصوصا این زمستانهای مزخرف چند سال گذشته که نه برفی میاد نه باران فقط همین جوری هوا سرد میشود وباد میاید...
از حق نگذریم مملکت قشنگی داریم ولی حیف که ما آدمهاش شباهتی به این آب و خاک نداریم! جایی که میتوانست مثل بهشت باشد کردیم عین جهنم...!
این روزها اصلا احساس خوش بختی نمی کنم، همین باعث میشود حداقل این فرایند را یکم! فقط یکم! از خود دور احساس کنم...
به کوه عظیمی که مقابلم قرار دارد نگاه می کنم وتکه ابری بزرگ که پشتش قایم شده و گوشه ای از آن پیداست مرا به فکر فرو می برد!
شاید خوش بختی پشت آن کوه زیر سایه آن ابر نشسته باشد!
شاید اگر به آنجا بروم وقتی از مغازه خرید می کنم چیزی که خریده ام بهتر از اینجا باشد! حتا اگر آن جنس از یک کار خانه بیرون آمده باشد،شاید هواش بهتر از اینجا باشد!
خوش بختانه خیلی دورنیست! راحت میشود رفت، خرجی هم ندارد، یک ساعت هم زمان نمی برد، آره همین کار را می کنم...!
انگاری اینجا پشت کوه زیر سایه آن ابر جای بدی نیست! خوراکی های داخل سوپر مارکت هاش هم خوش مزه ترند!
یک جای دنج وقشنگ را میبینم یک نفرهم خوش حال آنجا نشسته، آره خودشه! خوش بختی...
میروم آرم کنارش می نشینم، لبخندی میزند...متوجه میشوم که غریبه نیستم، نگاهی به صورتش میندازم ومی گویم:خوبی،چه خبر؟ نگاهم می کند ، کمی اخم می کند ومی گوید: شکر خدا! ولی خود مونیم، یک دور باطلی شده ما هم افتادیم توش.
دوباره نگاهش می کنم لبخندی میزنم و می گویم: ناراحت نباش درست میشود.
دستم را رویه شانه اش می گذارم، وبه روبرو نگاه می کنم، نه کوهی است نه ابری در پشتش! فقط خط افق را میتوان دید که خورشید درش درحال غروب است...

No comments:

Post a Comment