Sunday, November 21, 2010


این اتاق خیلی آفتاب گیرهراستش من از نور خیلی زیاد خوشم نمیاد مخصوصا وقتی خواب آلود باشمیک هفته بود نرفته بودم حمام . چرا..؟میگم
حسابی هپلی شده بودم . موها ژولیده ، ریشا بلند، خلاصه زندگیم رو کثافت برداشته بود.. یک روز که نور تو اتاق داشت حسابی اذیتم میکرد ، به خودم گفتم : پاشم برم حمامهمین که خواستم پام رو بگذارم اون ور چهارچوب در، دیدم نمیتونمانگار یک دیوار از شیشه اون جا کار گذاشته باشند.. نشستم  و با خودم فکر کردم که چرا نمیتونم برم حمام ؟ و از آنجایی که آدم باهوشی هستم …! و با روانشناسی  آشنا، فهمیدم که چرا این مقاومت درمن به وجود آمده...! 
من دوست داشتم با او برم  حمام ! اون قدش بلنده ، اون چشماش آبیه ، موهاش بوره و … 
آره ، دوست داشتم اون اردک پلاستیکی ام رو میاوردم ، مینداختم تو وان حمام مثل بچه گی ها تو دبستاناصلا این مشکل از دبستان برایه من پیش آمد. از روزی که این خانوم رو تو تلویزیون دیدم از فرداش دیگه قبول نکردم مادرم ببرتم حمامگفتم : حمام نمیرم الا این خانوم بیاد منو با خودش ببره اونجا!!
آره عزیزان من درست حدس زدید ، ایشان هنرپیشه هستند البته از نوع خارجیش ، من هم اسم نمیارم (کلا سیاست بنده این است که اسم از کسی نبرم) پس شماهم بی خیال شیدبلاخره ایشون هم آدمهمن هم آدممپدرمون آدمهپدر بزرگمون میمون بود .. !!
خلاصه این میل سرکوب شده در من باعث شد به مدت خیلی زیادی به حمام نروم . پدرم دیگه ذله شده بود ، مادرم همش گریه میکرد ، درو همسایه صداشون در آمده بود، یک سری ریخته بودن تو خیابون هر چی سطل آشغال بود رو آتش زده بودند، شیشه مغازها رو خرد کرده بودندوزیر خارجه فرانسه  تهدید کرده بود اگه این مشکل حل نشه پاریس قیامت میشه …!
خلاصه از فرداش چند نفر آمدندگفتند : افندی! شما بیا بزرگی کن چون فلانی نیست بیا با این یکی برو حمام من قبول نمی کردم .. پدرم آمد گفت : باباحرف من پیرمرد رو گوش کن بیا برو با این دختر داییت حمام، باباش هم راضیه ... حتی تا اون جا پیش رفتند که یارو آمد گفت : بابا بیا با خانوم من برو حمام فقط به این وضعیت خاتمه بده...
وقتی دیدن نمیتونن با این چیزا گولم بزنن نقشه قتلم رو کشیدندیک روز یکی اومد گفت : طرف اومده  منتظر شماست ، سریع باشید، الان آب سرد میشه ... من هم ساده از کجا میدونستم 
بی پدر داره دروغ میگه ؟ رفتم سمت حماموایشانس آوردم  لایه در باز بود از تو آیینه دیدمشونچهار تا از اینا که کلاه سیاه میپو شن فقط چشما شون معلومه باکلت و مسلسل  پشت در کمین کرده بودندمن تا دیدم فرار کردم اونا هم شروع کردن تیر اندازی ، چرخ بال آمد(هیلی کوپتراشک اور انداختندولی من فرار کردم ... 
متاسفانه این جماعت نتو نسته بودن احساسا ت والای من رو درک کنند برای همین واکنشهای غلط  و آنارشیستی ازخودشون بروز داده بودندزیگموند فروید به درستی به ریشه این گونه رفتارها پی برده بود ومیگفت : این گونه افراد از کودکی عقل نداشتند ...
حقیقتش دل بستگی من به این خانوم از نوع سوم بودمن فقط دلم میخواست با ایشون برم حمام، تو وان بنشینیم  و با هم صحبت بکنیم  و لذت ببریمنه چیز دیگرولی اینا ریختن سطل زباله ها رو آتیش زدند، شیشه بانکها رو شکستندرفتن با دایی بنده صحبت کردن که بیا و رضایت بدهاقدام به سو قصد به جان من بیچاره کردندولی آخرش با مقاومت من مواجه شدند ...
آقایان وخانمها چشمتون روز بد نبینه، دیدن اینجوری کاری از پیش نمی برن اقدام سیاسی کردنکارو کشیدن به سازمان بازرسی کل کشورسازمان بازرسی هم نامه زد به شورای امنیت سازمان مللخلاصه صبح بوددیدم در میزنند، رفتم دم در گفتم : کیست؟ گفت : منم مامانت ، درو باز کردم دیدم یا حضرت عباس (ع) همشون پشت در ایستادن از وزیر خارجه فرانسه بگیرتا رییس بازرسی  تا این یارو کره ایه، رییس سازمان مللرییس گفتگوی تمدن ها و کلی سرتیپ سرلشکر، خلبان و آقا گرگه هم بود. اون دیوث بود که صدای مادرم رو تقلید کرده بود که من گول خوردم درو باز کردماگه میدونستم که درو باز نمی کردم ، میذاشتم شون پشت در زنگ میزدم 110...
کمی نگاهشان کردم بعد گفتم : (؟can i help you)  اون یکی نامرد نخست وزیر ایتالیا گفت : (خفه شو…) آمد دست به یقه بشه رییس گفتگو ی تمدن ها  جلوشو گرفت، اون یکی ها هم از پشت بنا گذاشتن به عربده کشیدن میگفتنولش کن ولش کنبعد این که یک خورده آرام شدن رییس شون اون کره ایه گفتباید بری حماممنم دیدم دیگه زورم به اینا نمیرسه گفتم چشم ، آمدم برم سمت حمام دیدم یکی دستمو کشید،  رییس بازرسی بود ، گفت : ازاین ور . گفتم : آخه حمام  از این ورهگفت : نه این حمام که میگن یه حمام دیگست ...!
خلاصه منو سوار این ماشینهای سیاه بزرگ سازمان cia کردن و بردن یک جای دوروسط بیابون یک درب بود که میگفتن کلیدشو فقط تو دنیا دو نفر دارن یکی رییس جمهور آمریکا، یکی هم خودشخلاصه خودش اومد درو باز کرد. منو بردن دم در گفتن برو تو. مقاومت کردم یکدفعه اون وزیر خارجه نامرد فرانسه هلم داد تو و درب روهم روم بستن ...
دیدم وایاینجا یک حموم بزرگه که کلی هم توش بخار و لونگ و حوض بودناگهان دیدم وای وای یه یارویی داره باشورت گلی و ریش پرفسوری میاد . میدونید کی بود..؟! استاد گلی طرقه ای که قبلا استاد دانشگاه مابودمرد خیلی  خوب ومهربانی بود، ولی قیافش یک خورده میزد تو ذوق . مو ها بلند فرفری،  وسط کله طاس،  یک سبیل  خرکیدقیقا 360درجه با اون چیزی که میخواستم فرق داشت . خلاصه دکتر آمد منو برد حمام ...
بعدش هم مارو حوله پیچوندند و از همان در خارج کردند …  بیرون جشن ملی گرفته بودند!!!  حلقه    
گل آوردن انداختند گردنموزیر خارجه فرانسه داشت گریه میکردرئیس بازرسی  هم داشت شیرینی پخش میکرد..
و من فکر کردم عجب دور باطلی شده ما هم افتادیم توش

1 comment:

  1. چقدر عالی بود ؟!!!
    استاد بذاربد دستتون رو ببوسم .
    چی ؟!!!
    خودتون می بوسید ؟!!!
    باشه پس مزاحمتون نمی شم .
    باخودتون حال کنید .



    ارادتمند : ناجور

    ReplyDelete