این اتاق خیلی آفتاب گیره … راستش من از نور خیلی زیاد خوشم نمیاد مخصوصا وقتی خواب آلود باشم … یک هفته بود نرفته بودم حمام . چرا..؟! میگم .
حسابی هپلی شده بودم . موها ژولیده ، ریشا بلند، خلاصه زندگیم رو کثافت برداشته بود.. یک روز که نور تو اتاق داشت حسابی اذیتم میکرد ، به خودم گفتم : پاشم برم حمام … همین که خواستم پام رو بگذارم اون ور چهارچوب در، دیدم نمیتونم … انگار یک دیوار از شیشه اون جا کار گذاشته باشند.. نشستم و با خودم فکر کردم که چرا نمیتونم برم حمام ؟ و از آنجایی که آدم باهوشی هستم …! و با روانشناسی آشنا، فهمیدم که چرا این مقاومت درمن به وجود آمده...!
من دوست داشتم با او برم حمام ! اون قدش بلنده ، اون چشماش آبیه ، موهاش بوره و …
آره ، دوست داشتم اون اردک پلاستیکی ام رو میاوردم ، مینداختم تو وان حمام مثل بچه گی ها تو دبستان … اصلا این مشکل از دبستان برایه من پیش آمد. از روزی که این خانوم رو تو تلویزیون دیدم از فرداش دیگه قبول نکردم مادرم ببرتم حمام … گفتم : حمام نمیرم الا این خانوم بیاد منو با خودش ببره اونجا!!
آره عزیزان من درست حدس زدید ، ایشان هنرپیشه هستند البته از نوع خارجیش ، من هم اسم نمیارم (کلا سیاست بنده این است که اسم از کسی نبرم) پس شماهم بی خیال شید … بلاخره ایشون هم آدمه … من هم آدمم … پدرمون آدمه … پدر بزرگمون میمون بود .. !!
خلاصه این میل سرکوب شده در من باعث شد به مدت خیلی زیادی به حمام نروم . پدرم دیگه ذله شده بود ، مادرم همش گریه میکرد ، درو همسایه صداشون در آمده بود، یک سری ریخته بودن تو خیابون هر چی سطل آشغال بود رو آتش زده بودند، شیشه مغازها رو خرد کرده بودند … وزیر خارجه فرانسه تهدید کرده بود اگه این مشکل حل نشه پاریس قیامت میشه …!
خلاصه از فرداش چند نفر آمدند … گفتند : افندی! شما بیا بزرگی کن چون فلانی نیست بیا با این یکی برو حمام من قبول نمی کردم .. پدرم آمد گفت : بابا… حرف من پیرمرد رو گوش کن بیا برو با این دختر داییت حمام، باباش هم راضیه ... حتی تا اون جا پیش رفتند که یارو آمد گفت : بابا بیا با خانوم من برو حمام فقط به این وضعیت خاتمه بده...
وقتی دیدن نمیتونن با این چیزا گولم بزنن نقشه قتلم رو کشیدند … یک روز یکی اومد گفت : طرف اومده منتظر شماست ، سریع باشید، الان آب سرد میشه ... من هم ساده از کجا میدونستم
بی پدر داره دروغ میگه ؟ رفتم سمت حمام … وای … شانس آوردم لایه در باز بود از تو آیینه دیدمشون … چهار تا از اینا که کلاه سیاه میپو شن فقط چشما شون معلومه باکلت و مسلسل پشت در کمین کرده بودند … من تا دیدم فرار کردم اونا هم شروع کردن تیر اندازی ، چرخ بال آمد(هیلی کوپتر) اشک اور انداختند … ولی من فرار کردم ...
متاسفانه این جماعت نتو نسته بودن احساسا ت والای من رو درک کنند برای همین واکنشهای غلط و آنارشیستی ازخودشون بروز داده بودند … زیگموند فروید به درستی به ریشه این گونه رفتارها پی برده بود ومیگفت : این گونه افراد از کودکی عقل نداشتند ...
حقیقتش دل بستگی من به این خانوم از نوع سوم بود … من فقط دلم میخواست با ایشون برم حمام، تو وان بنشینیم و با هم صحبت بکنیم و لذت ببریم … نه چیز دیگر … ولی اینا ریختن سطل زباله ها رو آتیش زدند، شیشه بانکها رو شکستند … رفتن با دایی بنده صحبت کردن که بیا و رضایت بده … اقدام به سو قصد به جان من بیچاره کردند … ولی آخرش با مقاومت من مواجه شدند ...
آقایان وخانمها چشمتون روز بد نبینه، دیدن اینجوری کاری از پیش نمی برن اقدام سیاسی کردن … کارو کشیدن به سازمان بازرسی کل کشور… سازمان بازرسی هم نامه زد به شورای امنیت سازمان ملل … خلاصه صبح بود … دیدم در میزنند، رفتم دم در گفتم : کیست؟ گفت : منم مامانت ، درو باز کردم دیدم یا حضرت عباس (ع) همشون پشت در ایستادن از وزیر خارجه فرانسه بگیرتا رییس بازرسی تا این یارو کره ایه، رییس سازمان ملل … رییس گفتگوی تمدن ها و کلی سرتیپ سرلشکر، خلبان و آقا گرگه هم بود. اون دیوث بود که صدای مادرم رو تقلید کرده بود که من گول خوردم درو باز کردم … اگه میدونستم که درو باز نمی کردم ، میذاشتم شون پشت در زنگ میزدم 110...
کمی نگاهشان کردم بعد گفتم : (؟can i help you) اون یکی نامرد نخست وزیر ایتالیا گفت : (خفه شو…) آمد دست به یقه بشه رییس گفتگو ی تمدن ها جلوشو گرفت، اون یکی ها هم از پشت بنا گذاشتن به عربده کشیدن میگفتن : ولش کن ولش کن … بعد این که یک خورده آرام شدن رییس شون اون کره ایه گفت : باید بری حمام … منم دیدم دیگه زورم به اینا نمیرسه گفتم چشم ، آمدم برم سمت حمام دیدم یکی دستمو کشید، رییس بازرسی بود ، گفت : ازاین ور . گفتم : آخه حمام از این وره … گفت : نه این حمام که میگن یه حمام دیگست ...!
خلاصه منو سوار این ماشینهای سیاه بزرگ سازمان cia کردن و بردن یک جای دور … وسط بیابون یک درب بود که میگفتن کلیدشو فقط تو دنیا دو نفر دارن یکی رییس جمهور آمریکا، یکی هم خودش … خلاصه خودش اومد درو باز کرد. منو بردن دم در گفتن برو تو. مقاومت کردم یکدفعه اون وزیر خارجه نامرد فرانسه هلم داد تو و درب روهم روم بستن ...
دیدم وای … اینجا یک حموم بزرگه که کلی هم توش بخار و لونگ و حوض بود … ناگهان دیدم وای وای یه یارویی داره باشورت گلی و ریش پرفسوری میاد . میدونید کی بود..؟! استاد گلی طرقه ای که قبلا استاد دانشگاه مابود … مرد خیلی خوب ومهربانی بود، ولی قیافش یک خورده میزد تو ذوق . مو ها بلند فرفری، وسط کله طاس، یک سبیل خرکی … دقیقا 360درجه با اون چیزی که میخواستم فرق داشت . خلاصه دکتر آمد منو برد حمام ...
بعدش هم مارو حوله پیچوندند و از همان در خارج کردند … بیرون جشن ملی گرفته بودند!!! حلقه
گل آوردن انداختند گردنم … وزیر خارجه فرانسه داشت گریه میکرد … رئیس بازرسی هم داشت شیرینی پخش میکرد..
و من فکر کردم عجب دور باطلی شده ما هم افتادیم توش
چقدر عالی بود ؟!!!
ReplyDeleteاستاد بذاربد دستتون رو ببوسم .
چی ؟!!!
خودتون می بوسید ؟!!!
باشه پس مزاحمتون نمی شم .
باخودتون حال کنید .
ارادتمند : ناجور