تو اتاقم داشت بارون میامد، یک ماشین پلیس هم زیر تختم چپ کرده بود پلیسهای داخل آن دائم به شیشه می کوبیدند و می خواستند که بهشان کمک کنم.
من اصلا حال نداشتم این لعنتی هاهم زیاد شلوغ می کردند، بلند شدم از اتاق برم بیرون در را که باز کردم دیدم مریم روی کاناپه کنار شومینه لم داده در را آرام بستم همانجا پشت در نشستم بارون می زد وخیس می شدم ولی نمی خواستم باهاش روبرو بشم اصلا به خاطر او بود که خودم را داخل این اتاق نکبتی حبس کرده بودم.
پلیسها دیگه شورش را در آورده بودند کولی بازی در می یاوردند، رفتم طرفشان و بهشان گفتم: ببینید تنها کمکی که می توانم به شما بکنم اینکه با آتش نشانی تماس بگیرم که بیاد شما را از اینجا در بیاره...ساکت شدند!
به طرف تلفن رفتم گوشی را برداشتم کاملا خیس شده بود ولی کار می کرد!
شماره را گرفتم ... کسی گوشی را بر نمی داشت شاید مرخصی بودند یا که مثل من حال کاری را نداشتند.
گوشی را گذاشتم، پلیسها پرسیدند پس چی شد ...گفتم: کسی جواب نمیده...!
یکی از پلیسها که از همشان تپل تر بود به من گفت:ببین پسر اگر تو ما را نجات بدهی به نفع خودته!...اگه این کا ر رابکنی اون وقت تلوزیونها، روزنامه ها با تو گفتگو می کنند! ما تورا قهرمان ملی می کنیم...!!
دیدم بد نمی گه ولی دست تنها سخت بود، گفتم برم مریم را هم صدا کنم بیاد کمکم... ولی نه! خودم این کا ر را می کنم وخودم میشم قهرمان ملی ، تا دماقش بسوزه و بفهمه من از نامزدش خیلی بهترم.
دست به کار شدم...بعد نیم ساعت جون کندن همه پلیس ها را از ماشین در آوردم داشتم خستگی در می کردم که متوجه شدم همشون دورم حلقه زدند ومن را محاصره کردند ، بهشان نگاه کردم داشتند به صورت موزیانه می خندیدند!
به پلیس چاقه نگاهی انداختم و پرسیدم : چیه!؟
که یک دفعه اخماش رفت تو هم و سرم فریاد کشید: ای احمق!
در یک لحظه همشون با توم هاشون را که پشتشان قایم کرد ه بود ند در آور دند و افتادند به جان من و تا می خوردم زدند...
چشم که باز کردم تو بیما رستان بودم مریم کنار تختم روی یک صندلی نشسته بود وداشت در کامپوت را باز می کرد.
همین که آن حلقه لعنتی را تو دستش دیدم لجم گرفت ،تا آمد یک تیکه از کامپوت سیب را با چنگال دهنم بگذاره اخم کردم و سرم را به طرف دیگر چر خاندم .
مریم حاج واج موند وبه من گفت: حمید! تو کی می خواهی بزرگ شی!
نگاهش کردم ، چه قدر خوب شد که مریم را صدا نکردم بیاد کمکم اگه یک وقت پلیسها کتکش می زدند چه خاکی باید به سرم می کردم... فقط خدا می دونه من چقدر مریم را دوست دارم...