Saturday, June 18, 2011

مریم

تو اتاقم داشت بارون میامد، یک ماشین پلیس هم زیر تختم چپ کرده بود پلیسهای داخل آن دائم به شیشه می کوبیدند و می خواستند که بهشان کمک کنم.
من اصلا حال نداشتم  این لعنتی هاهم زیاد شلوغ می کردند، بلند شدم از اتاق برم بیرون  در را که باز کردم  دیدم  مریم روی کاناپه کنار شومینه لم داده در را آرام  بستم همانجا  پشت در نشستم بارون  می زد وخیس می شدم ولی نمی خواستم باهاش روبرو بشم  اصلا به خاطر او بود که خودم را داخل این اتاق نکبتی حبس کرده بودم.
پلیسها دیگه شورش را در آورده بودند کولی بازی در می یاوردند، رفتم طرفشان و بهشان گفتم: ببینید تنها کمکی که می توانم به شما بکنم اینکه با آتش نشانی تماس بگیرم که بیاد شما را از اینجا در بیاره...ساکت شدند!
به طرف تلفن رفتم گوشی را برداشتم  کاملا خیس شده بود ولی کار می کرد!
شماره را گرفتم ... کسی گوشی را بر نمی داشت شاید مرخصی بودند یا که مثل من حال کاری را نداشتند.
گوشی را گذاشتم، پلیسها پرسیدند پس چی شد ...گفتم: کسی جواب نمیده...!
یکی از پلیسها که از همشان تپل تر بود به من گفت:ببین پسر اگر تو ما را نجات بدهی  به نفع خودته!...اگه این کا ر رابکنی  اون وقت تلوزیونها، روزنامه ها با تو گفتگو می کنند! ما تورا قهرمان ملی می کنیم...!!
دیدم بد نمی گه ولی دست تنها سخت بود، گفتم برم مریم را هم صدا کنم بیاد کمکم... ولی نه! خودم این کا ر را می  کنم وخودم میشم قهرمان ملی ، تا دماقش بسوزه و بفهمه من از نامزدش خیلی بهترم.
دست به کار شدم...بعد نیم ساعت جون کندن  همه پلیس ها را از ماشین در آوردم داشتم خستگی در می کردم که متوجه شدم همشون  دورم حلقه زدند ومن را محاصره کردند ، بهشان نگاه کردم  داشتند به صورت موزیانه می خندیدند!
به پلیس چاقه نگاهی انداختم و پرسیدم : چیه!؟
که یک دفعه اخماش رفت تو هم و سرم فریاد کشید: ای احمق!
در یک لحظه همشون با توم هاشون  را که پشتشان قایم کرد ه بود ند در آور دند و افتادند به جان من  و تا می خوردم زدند...
چشم که باز کردم تو بیما رستان بودم  مریم کنار تختم روی یک صندلی نشسته بود وداشت در کامپوت را باز می کرد.
همین که آن حلقه لعنتی را  تو دستش دیدم لجم گرفت ،تا آمد یک تیکه از کامپوت سیب را با چنگال دهنم بگذاره اخم کردم و سرم را به طرف دیگر چر خاندم .
مریم حاج واج  موند وبه من گفت: حمید! تو کی می خواهی بزرگ شی!
نگاهش کردم ، چه قدر خوب شد که مریم را صدا نکردم بیاد کمکم اگه یک وقت پلیسها کتکش می زدند چه خاکی باید به سرم می کردم... فقط خدا می دونه من چقدر مریم را دوست دارم...

Wednesday, February 2, 2011

دامن خدا

تو قطار نشسته ام، هیچ کس هم اینجا نیست دارم از داخل قاب پنجره بیرون را نگاه می کنم هوایه عجیبی است ، ابر سیاه وبزگی پهنه وسیع آسمان را پوشانده فقط از سمت غرب جایی که خورشید در حال غروب است هوا صاف مانده، نور قرمز رنگ خورشید هنگام غروب با تابش به سطح سیاه وزخیم ابر در حال بارش که همه چیز را خیس کرده  حالت غریبی را ایجاد کرده ، از شاخه درختان هم دارد آب می چکد وقتی باران به شیشه در حال حرکت قطار بر خورد می کند به صورت افقی رویه شیشه مثل خط چین پخش میشود..
قطار وسط یک دشت توقف می کند برای همیشه...!
پیاده می شوم کمی جلو می روم، زیر پام یک عالمه برگ خشک است ...از پاییز مانده، انواع مختلف، رنگهای گوناگون، کوچک وبزرگ...حسابی هم زیر باران خیس ونرم شده اند رویه بعضی هاشان هم سوراخ  سوراخ شده...با کمی دقت حرکت یک نوع حشره را هم میتوانم در زیرشان احساس کنم...
همین طور که دارم اینها را نگاه می کنم حس می کنم یک نفر در یک جای دور همه اینها را به آرامی از زیر پایم مثل یک تیکه پار چه می کشد...
همه چیز نیم دور می چرخد، افق، خورشید، ابرسیاه گنده، یک دسته چنار خواب، صورتم  به آرامی ولی سنگین همراه غرش رعد به کف زمین وبرگهای کف آن کوبیده میشود...
تا حالا این قدر احساس آرامش نکرده بودم، سرم را در یک دامن حس می کنم...
 برخورد قطرات باران به شکل نا منظم تو صورتم این احساس را در من به وجود می آورد که کسی میبوسدم... مثل کسی  که در حال تماشای یک پیانو عظیم ماتش ببرد وهرزگاهی یک شاسی را فشار دهد...
آرام سرم را بالا می گیرم ، چشمهایش را می بینم که به چشم من دوخته شده...

Sunday, January 23, 2011

اندر جدال مورچه ومورچه خوار

طبق روال باطل این ایام تو اتاقم نشسته بودم، که یک دفعه احساس کردم جای یک عده اینجا خالی است، حدود هشتصد نفر!
کمی فکر کردم ببینم کیا نند یادم آمد چهار ماه پیش یا که پنج ، اینجا پر مورچه بود... حالا پس چرا نیستند! که یادم آمد مورچه ها زمستانها بیرون نمی آیند... میروند خانه شان وبساط ذخیره ای که جمع کردن را چاق می کنند و میزنند تو فاز عشق حال...
آره یادم است در ورودی خا نه شان پشت تختی است که بشار اسد به من هدیه داده بود! می روم  آرام تخت را کنار میزنم و سوراخ را پیدا می کنم... تو ورودی که خبری نیست! سرم را خم می کنم  که داخل را ببینم... بعله پفیو..زها داخل نشسته اند بخاری را هم روشن کرده اند دارند آب پرتقال می خورند وبازی ایران و کره را نگاه می کنند وفحش است که به قطبی واجدادش  نسار می کنند!
آقا آمدم برگردم که این موبایل لعنتی  بنا به ونگ گذاشت ... اینا هم فهمیدن من پشت درهستم من هم برای این که زایع نشوم در زدم رفتم تو گفتم: آقایان آمده بودم سری بزنم ببینم کجایید! پیداتان نیست... واین جور حرفها ... آنها هم گفتند: نه بابا! بیا تو ... خوش آمدی... بشین... چای آوردند و... یک ده دقیقه ای گذشت ما هم رفتیم تو نخ بازی ایران کره... دیگه هواسم پرت شد... فقط یادم ماند ببینم کی بوده که زنگ زده گوشی را نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه ،با خودم گفتم لابد یکی از بچه هاست دیگه! اس. ام.اس زدم فلان جا هستم داریم با بچه ها قلیان می کشیم وفوتبال نگاه می کنیم خواستی بیا این جا!
خلاصه فوتبال تمام شد... همه اعصابها خورد، داشتیم فحاشی می کردیم که خبر آوردند مذاکرات ترکیه هم شکست خورد... دیگه همه قاتی کردند! فحش بود که به این قطبی وجلیلی می دادند!
 درهمین خلال بود که یادم آمد راستی بگذار ببینم این کی بود بی موقع زنگ زد شماره را نگاه کردم، کمی فکر کردم... وقتی یادم آمد شماره کیه به ابولفضل مو رو تنم سیخ شد... می دانید شماره کی بود!... مورچه خوار... اس. ام. اس داده بودم که بلند شه بیاد اینجا...
 در می زدند یکی از مورچه ها رفت در را باز کند...چند ثانیه بعد دیدم یا امام رضا کار کشیده به قمه وقمه کشی.. آمدن من را هم بزنند وگفتند: ما از اول به تو شک داشتیم یادته پارسال نفت ریختی تو لونه ما دیو...ث... حالا هم زنگ زدی این رفیق ک... مثبت را گفتی بیاد اینجا...  من هم نا مردی نکردم زنگ زدم بشار و بچه های نصر الله لبنان  ریختن با با تو..م تا صبح زدیدمشان فقط این وسط مورچه خوار بود که شهید(به گاه) رفت ،یا شد که بدبخت روحش هم از قضیه خبر نداشت!

Thursday, January 20, 2011

گردوی باطل

طبق معمول تو اتاقم داشتم از بی کاری دق میکردم که تلفن زنگ خورد، البته قبل از اینکه تلفن را جواب بدهم با ید این نکته را عرض کنم که اتاق من اصلا یک اتاق معمولی نیست! نه که فکر کنید یک کوخ داغانی مثل خونه امام علی(ع) است، نه اصلا خیلی هم جایه با عشقی است ... یک دست کاناپه دارم، یک میز بزرگ که روش کامپیوترم را گذاشته ام کامپوترم(سلطان کندها) ودوتا کتابخانه بزرگ ویک تخت سلطنتی که قبلا مال بشار اسد بوده حالا داده تش به من!و...
خلاصه اتاقی است درحد اتاق دکتر علی امینی، (الان تلفن یک ربع است که دارد زنگ میخورد) بر میدارم...یکی از دوستان گرامی است، می گوید فلانی هستی برویم کلبه... همین جا من برایتان توضیح بدهم این کلبه چی هست وکجاست...
در میان سلسه کوه های شمال غرب تهران  دره ای قراردارد که دروسط آن پیر مردی  به همراه سه سگش زندگی می کند یک جای هم برای خودش درست کرده به نام کلبه یک جور الونک محقر ولی با صفا، ما هم بعضی وقت ها یک سری به آن جا میزنیم...
خلاصه رفتیم تا که رسیدیم، هوا سرد... منطقه کوهستانی... شب... پارس سگ های کلبه ... ودوری یار... همه دست به دست هم داده بود تا یک فضای بدیع خلق شود.
سرتون را درد نیاورم... رفتیم داخل دیدم به به هیزم در شومینه سنگی می سوزد وفانوس    
روشن وکرسی هم به راه، چای هم طیار... پیش پایه ما هم جناب سرهنگ سر رسید...(این سرهنگ از اون سرهنگ قدیمی  هاست، همان های که مصدق را شکست دادند)
 ولی در کل جمع ،جمع پیرمرها بود! جوانشان من بودم که 26 سال داشتم(قابل توجه دخترهای جوان) اینها که داشتند برای هم از خاطرات قدیم می گفتند... من هواسم رفت به این ور آن ور، دو سه تا گردو پیدا کردم و خوردم، چند دقیقه گذشت... احساس سنگینی کردم، دیدم از سمت انباری یک صدای میاید مثل خش خش رو به پیر مجلس کردم وپرسیدم: چیست!؟
پیر فرمود: ولش کن موشه... گردو با سم قاطی کردم گذاشتم اونجا نوش جان کنه ج.ا.ک.ی.ش.پدر...
اقا من دیگه چشمامو بستم وشهادتین را خواندم واقتدا کردم به امام صادق(ع)...
خلاصه وقتی چشم باز کردم  دیدم  بانوی زیبای با رخت سفید تنگ بالا سر ایستاده،گفتم خودشه (ملک الموت) امدم تفنگم را در بیارم دیدم یکی دارد آواز میخواند که: تفنگت را زمین بگذار...
سرم را بالا کردم دیدم  سرهنگ وپیر و مصدق هم آنجا هستند...کمی به خانم نگاه کردم وپرسیدم : اینجا چه خبره؟
که فرمودند: آقا شما هیچی تان نیست فقط شوکه شودید! اون گردوها که شما خوردید اصلا سمی نبوده!
خیالم کمی راحت شد، خانم دکتر گفت: یک قرص برات مینویسم  خوبه!
گفتم:نه!فقط آمپول..
گفت: باشه! فقط باید بری پاین آنجا برات بزنند...
گفتم:نه! خودت باید بزنی! ... اصلا همه اینا بهونه بود که بیام اینجا شما آمپولم بزنی...
این هم از قصه این روزها... ولی خود مونیم عجب دور با طلی شده خودشون هم افتادند توش..

توجه: یک قسمت جدید گذاشتم به نام چهره محبوب هفته... خیلی سر چهرهای که می گذارم  فکر نمی کنم همین جوری هسی میان پس شما هم گیر ندید! دوستانی هم که امری دارند به جز از کانال کامنت میتوانند  میل کنند... قربونتون برم ارادتمندم...

Tuesday, January 11, 2011

بازرس

سر خیابان دهم یک مزون هست که بعضی وقتها از آنجا رد می شوم، دوتا ویترین بزرگ با چیدمان خیلی شیک دارد، لباس عروس، سفره عقد ، آینه و...

از همه مهم تر یک خانم قد بلند زیبا  مدیر آنجاست. راستش را بخواهید من آدم عمل گرایی هستم زیاد درگیر خیال و ای کاش واین جور حرفها نمی شوم...

هوا خیلی سرد شده، وارد آنجا می شوم عجب شیک است! خانم خوش تیپ میاید جلو  وسلام وخوش آمد می گوید بعد سوال می کند : می تونم کمک تان کنم؟ می گویم: از سازمان بازرسی کل کشور مزاحم می شوم!  کمی ماتش می برد، بعد چند ثانیه دوباره لبخند میزند و می گوید: خواهش می کنم بفرمایید...

 می گویم: چند تا سوال داشتم؟!

می گوید: بله حتما !

می پرسم: شما مجردی یا که متاهل؟

 کمی لبهاش را مچاله می کند وسرش را بالا می گیرد و جواب می دهد : قبلا ازدواج کرده بودم ولی بعد چند وقت جدا شدیم...(حرفش را قطع می کنم)

می پرسم: چند سالتون است؟!

با  فس فس کردن جواب می دهد : حدود30 حاج آقا! ( دیگه بهتر ازاین نمی شه) تو دلم گفتم...

کمی به اطراف نگاه می کنم و بعد نگاه تندی به خانم مدیر می اندازم ومی پرسم : خانم! اون در چیه اون ته؟!

 میگه: هیچی نیست انباریه

می گم: چراغش هم سوخته؟

 باسر اشاره می کند آره!  ازش می خواهم در را برام باز کند ، برای بازرسی!

می گوید: حاج آقا  هیچی اون تو نیست تاریکه موش داره!

اخم می کنم ومی گویم : نخیر لازم نکرده، در باز کن ببینم  این موش پدر سوخته کجاست که تو را اذیت می کنه! زود باش... من را از موش می ترسونی ، ریگی را من دستگیر کردم! حالا تو  یک الف بچه می خواهی من را از موش بترسانی ... موش تویی! باز کن!

 خلاصه در را باز کرد رفتیم داخل از شانس بد! ما هم باد زد در را بست! تاریک بود هیچی دیده نمی شد! به همین علت دستهام را دراز کردم که نخورم به چیزی ، همین جوری جفتش آمد تودستم! چقدر هم بزگ بود ماشاالله ، طیب... طیب!

خانوم شروع کرد به جیغ زدن که ولم کن... گفتم: ساکت! اینا چیه قایم کردی اینجا! میدونستی جرم داره! اصلا اینا از مواد آتش زا هم بد تره وای وای!

 خلاصه دیدم مجرم داره مقاومت می کنه... تفنگم رادر آوردم، تق ،تق،تق...

آقا یک دور باطلی شد ماهم 40 دقیقه افتادیم توش... حالا خودمون بی خیال شده بودیم طرف ول نمی کرد تیرندازی ... درحد زمان شاه ، تق، تق، تق جاوید شاه... مرگ بر مصدق... تق، آخ، ترق، جون، تق، وای،تق، تق...

تیر اندازی بالا گرفت... تانک آمد.. هیلی کوپتر... مردم حمله کردند سطل آشغال هارو آتیش زدند، میرحس.. بیانیه داد...

بگذریم... عجب حالی داد...این بازرسی!!

Sunday, January 9, 2011

اندر جدال ایران واعراب

چند روز پیش در یکی از جمع هایه دوستانه بحثی در گرفت که به لحاظ فکری مرا کمی در گیر خودش کرد، این بحث خیلی تکراری وتقریبا ثابتی بین ما ایرانیان است به طور کلی باور عده ای ازما است!
جرقه آن هم از جایی شروع شد که یکی از دوستان شروع به نالیدن از وضعیت به حق ناحق این روزها کرد! ودیگری شروع به ریشه یابی آن، تا در کل  به حمله اعراب در چهارده قرن پیش رسیدند! وکل کاسه کوزه ها در سر این جاهل های سوسمار خور خرد کردند...
یاد کشور های آلمان و ژاپن میفتم که 50-60سال پیش در جنگ جهانی دوم شکست خوردند ، اولی را که با خاک یکسان کردند بعد از وسط به دو قسمت ، دومی را هم با دو بمب اتم( که خیلی ها دوست دارند) گذاشتن فرق سرش...
حالا با گذشت نیم قرن هردو این کشورها که ذکر کردم تبدیل به دو قطب موفق دنیای مدرن شده اند، حال حکایت ما چیست!؟ که بعد از حمله یک عده به قول خودمان پاپتی با شمشیر،شتر، و چکش بعد 1400سال هنوز ازجا بلند نشدیم! وداریم ازدرد جاش را می مالیم!
بعد هم بحث کشید به فوتبال وقضیه قطر وفحاشی به پادشاه وملکه محترم این امیر نشین کوچک در حاشیه خلیج همیشه فارس، کمی فکر کردم ببینم این بنده خدا ها چه گناهی مرتکب شده اند که مستوجب دشمنی دوستان ما قرار گرفته اند! نفهمیدم... غیر از این بود که پول  منابع طبیعی کشورشان را به اضافه  گازی که بین ما وآنها در میدان گازی مشترک پارس جنوبی  است! ورداشتند صرف آبادانی کشورشان کرده اند! شما چرا جز میزنید! مشاالله خود تون که بیشتر دارید هم پولش هم فضاش هم پتانسیلش!  پس چرا نکردید! نکند این ناکامی هم ریشه در1400 سا پیش دارد!
در کل اگر به این کشورها سر زده باشید یا که از احواشان خبر داشته باشید! میبینید که مردم دارند زندگیشان را می کنند! وتقریبا کاری به ما ندارند...
سر جمع می خواهم بگویم این طور حرفها برای ما ایرانی ها یک جنبه فرا فکنی دارد تا واقعیت!
بهتر است کار نامه نیم قرن گذشته خود را مرور کنیم و آنجا دنبال ریشه مشکلات بگردیم ...
توضیح: دو ستان اگر نظر خاصی داشتند به غیر از کامنت میتوانند ایمیل کنند!