Wednesday, December 22, 2010

اندر کرامات شیخ ما

روایت امشب درباره یک مجلس شب نشینی کوچک به اتفاق شخصیت های است که این چند وقته در نوشتهای وبلاگم پا به عرصه حضور گذاشته اند...
و باعلم به این موضوع که شاید بعضی از دوستان بنا به دلایل متعدد آشنایی با این گونه افراد نداشته باشند به صورت مختصر به معرفی این افراد میپردازم.
1.حاج آقا زولمکانی:پیرمردی باریش وموخیلی خیلی بلند وسفید ولباس سفید بلند آدمی است که در علم ومعرفت بسیارجلو رفته وحالا هم دیگر کسی دراین عرصه جلودارش نیست یک جور درویش است رهبریک نوع فرقه فکری که طرف داران زیادی هم دارد قابلیت هایه زیادی هم به واسطه همین علم ومعرفتی که دارند درشان به وجود آمده ،مثلا از یک جا غیب میشوند و درجای دیگر ظاهر میشوند! یا اینکه به صورت هم زمان در چند جا حضور دارند، این بابا همه کتابهای جهان را ازحفظ بلد است!
یا اینکه سیگار را بکشد ودودش را ازکوشهایش بیرون بدهد!
2.علی رضا:32  ساله دوست من و شاگرد آقای زولمکانی قد بلندی دارد ریش بلند وموهای که دمب اسبی ازپشت میبندد،پیرو مکتب حضرت استاد است ونزد ایشان آموزش میبیند قابلیت های هم برای خودش دارد!مثلا با تمرکز میتواند اس ام اس بفرستد!
3. پرنیان:پسرخاله حاج آقا حدود 45 سال سفید رو کمی چاق با مو وریش بلند!
4.ماندانا:38 ساله صاحب دو فرزند به نامهای بهاره18 ساله وامیرعلی5 ساله وهمسر آقا مهدی40ساله...
5.وحید: 28 ساله همسایه ماندانا اینا..صاحب یک ماشین 8سیلندرآمریکایی ، کملا هم کچل است...
6.آقای فلزی: یک جعبه دنده فولادی ساخت آمریکاست که از توی موتور ماشین وحید بیرون آمده!گاز هم میگرد ولی خیلی وحشی نیست! مثلا چیزی مثل قندون را به طرف کسی پرت نمی کند!
رو کاناپه ولو شده بودم وداشتم روزنامه می خواندم یک مقاله از نیکولا سارکوزی ریس جمهورفرانسه! تلفن زنگ خورد!...گوشی را برداشتم، ماندانا بود!  گفت: سلام،یلدا کجایی؟! گفتم:آه،منزل یکی از دوستان آنجا دعوتم.گفت: وای ...حیف شد می خاستم بگم بیای اینجا شب دورهم باشیم! وحید هم گفتم بیاد...گفتم: دیگه ببخشید! صدایه بهاره را از اون ور خط میشنیدم که از مادرش می پرسید نمیاد؟ که یک دفعه دیدم حاج آقا زولمکانی آمد رویه خط وگفت:لازم نیست!شمابیاید اینجا بروید منزل خواهرتان ما هم میایم آنجا!بعد هم قطع کرد( به شما که گفتم استاد قدرتهای عجیبی دارند می توانند در جاهای که نیست حضور داشته باشد یا بیاد رویه خط تلفن و... از این جور کارها) ماندانا گفت:این کی بود؟! گفتم: زولمکانی...گفت:همان زولمکانی مشهور!گفتم: آره ، شنیدی که شب می آیم خونتون! صدای نفس نفس زدنش را می شنیدم آخه بابا یارو خیلی گنده است! انگار به شما یک دفعه بگن امشب خاتمی داره میاد خونتون! محمد را میگم ،نه احمد را اگه احمد دشون باشه باید همون شبانه بار کنید از اون محل برید!
شب زود تر رفتم اونجا یک سری مثایل بود که باید رعایت می شد، آخه حاج آقا در بعضی موارد خیلی سخت گیر بود...! یادمه بعضی وقتها که اشتباحی از علیرضا وپرنیان سر میزد جفتشون را میداد فلک میکردند...
وقتی رسیدم تقریبا همه چیز منظم بود، آجیل، هندوانه،انار،و... فقط یک مشکلی بود، کاناپه ها!به مهدی گفتم:سریع این ها را جع کن جاش یک چند تا پشتی و بالشت بگذار این بابا از مبل بدش میاد، فقط هم رو زمین می نشیند! بهاره وماندانا هم با دهان باز ما دو تا رنگاه می کردند که درحال جا به جای کاناپه ها بودیم! وحید هم کلافه دائم دست به کله کچلش می کشید، مهدی هم دائم به بهاره می گفت: این یارو که آمد الکی نخندی سوال مزخرف نپرسی،این یارو خیلی گنده است بعد خدا وجانشینش! این سومی است!
 زنگ زدند همگی دست جمعی رفتیم دم درحیاط در را که باز کردیم، دیدیم علی رضا جلو ایستاده حضرت استاد هم  رویه کولش نشسته بود! پرنیان هم کنارشان ایستاده بود.
بلاخره میدانید که ایشان پیر هستند، البته علت این که رو کول علی رضا نشسته بود این نبود که نتواند راه برود یا مریض باشد! اتفاقا خوب هم راه میروند حتی میتواند بدود! بیشتر این کار یک جور سنت است برای دارو دسته اینا، دوست دارند سوار دیگران بشوند!
علی رضا به همراه استاد از قاب در به داخل حیاط آمد، استاد هم بدون اینکه سلام بکند نگاهی به ما انداخت و به آرامی به شانه علی رضا زد او هم مثل قاطر ایستاد وایشان پیاده شد... بعد اشاره ای به مهدی کرد اون بد بخت هم بی درنگ خم شد وحاج آقا رفت سوارش شد وتا داخل خانه بردش!
خلاصه وقتی در خانه مستقر شدیم استاد ازلای اون همه ریش ومو بلند وسفید لبنخدی محبت آمیز به ما که دورش را گرفته بودیم انداخت!
علی رضا که چهار زانو کنار حضرت استاد نشسته بود نگاهی به جمع انداخت وگفت:حاج آقا پیر معرفت... سینه سوخته راه عشق ،کارهای عجیبی بلدند که میخواهند چشمه ای از آن را به شما نشان دهند.
علی رضا روبه وحید کرد وگفت: یک نخ سیگار بده.
وحید هم دست کرد از جیب پیراهنش  پاکت سیگار را درآورد وبه طرف آنها گرفت زولمکانی بزرگ هم یکی برداشت و خورد! بعد چند دقیقه دیدیم که دارد دودش را از گوشهاش بیرون میدهد!
بعد پرنیان که در طرف دیگر استاد چهار زانو نشسته بود روبه جمع گفت: این اقیانوس علم وادب این دانش آموخته مکتب حضرت مولانا این شاگرد فروید، این شاگردر ممتاز دانشگاه کنیتکت وبلخ وبخارا همه چیز بلد است!
بعد نگاهی به بهاره انداخت وگفت: کلاس زبان میروی، بهاره کمی خودش را جمع کرد وگفت:بله ... که یکدفعه حاج آقا گفت: مبارکه!
 مهدی به من نگاه کرد...!من به وحید...! وحید به ماندانا...! ماندانا به ما...! مابه استاد...! وهمگی به استاد گفتیم: چی!
 که پرنیان زد رو شانه استاد وگفت: نه نه! استاد اینجا شب یلدا است نه خاستگاری( آخه گفته بودم که استاد درچند جا هم زمان می تواند حضور داشته باشند انگاری همون موقع هم در یک جلسه خواستگاری حضور داشته اند ،چای چیزی ریخته رویه شان اتصالی کردند) استاد کمی به این طرف وآن طرف نگاه کرد... وگفت: بله...!
پرنیان دوباره رو به بهاره کرد وگفت: خوب برو یکی از کتابهای زبان را بیاور از استاد سوال کن اون بچه هم رفت کتابش را بیا ورد که امیر علی رفت تو بقل استاد نشست اونهم  بچه است دیگه! تو عالم بچگی شاشید به دامان استاد!
خلاصه چای ونجاست اتصالی استاد را برد بالا... حالا خدا میداند تو مجالس دیگه ای که حضور داشته چیکار کرده...!
دیدم استاد  نگاهی به من انداخت وگفت: این مجلستون چقدر کسل کننده شده...
ودست کرد تو خورجینش ویک لوح فشرده در آورد وبه طرف من گرفت وگفت: این لوح رامیبنی بگذارش در دستگاه اقرا کند... من هم اطاعت کردم.
خوشگلا با ید برقصند...(اندی) حاج آقا هم اول از همه رفت وسط بعد هم دست ماندانا و بهاره را هم گرفت کشید وسط!
این هم از کرامات شیخ ما...
تذکر: به علت نبودن ویراستار کار امکان وجود ایرادتی در متن وجود دارد که پیشاپیش از ادبا و فظلا یی که این متن را خوانده اند  پوزش می طلبم...ویراستارما رفته ماموریت یک جای به نام تلو فکر می کنم نزدیک ایالت کنیکت باشه.. این هم از کرامات ویراستارما...

No comments:

Post a Comment